|
سوار چند روز بود، چند ماه يا چند سال، نميدانست؛ هر چه بود، زمان درازي بود بر پشت اين اسب، اين پلنگ، نه، اين جانوري كه معلوم نبود چه بود، نشسته بود و جانور بيآنكه يك آن درنگ كند به تاخت ميرفت. تاختني كه به پرواز شبيهتر بود. و او با دو دست محكم دستههايي از موي سياه لزجش را سفت چسبيده بود تا به زمين فرو نيفتد. روزهاي نخست، زماني كه چكاچك شمشيرها و فرياد جنگاوران و ضجههاي زخميها و در خون خويش درغلطيدگان در گوش و تصوير تنهاي پاره-پاره همرزمان و همباوران در ذهنش زنده بود، زماني كه هنوز به ياد داشت چگونه جانور سم بر جمجمه فروافتادگان در دشت نهاد و حس خُرد شدن كاسه سر آنها را فراموش نكرده بود، خيلي چيزها برايش مهم بود. پيش از هر چيز ميخواست بداند به كدام سو ميروند. به سوي قلمرو دشمن يا به سوي زادبوم. مي خواست بداند جانور چه جانوري است، اسب است، پلنگ است، گورخر است، يا چيست. گاهي در حالي كه محكم دستهاي از موهاي آن را چسبيده بود با احتياط خودش را روي بدن لزج آن كمي جلو ميكشيد و ميكوشيد چهره جانور را ببيند، اما موفق نميشد. پاها و سمهاي جانور مانند اسب بودند، اما بزرگتر از اسب بود. و بدنش سبز بود. اسب سبز نشنيده بود. علاوه بر آن، اين نكته برايش پرسشي بود كه چطور جانور نه ميخورد و نه ميآشامد. خودش از ميوههاي درختهاي جنگلي تغذيه ميكرد. وقتي جانور از جنگلها ميگذشت، دست ميانداخت و از درختهاي ميوههاي آبدار ميچيد. تمامي خوراك او اين بود. در روزهاي نخست از حركت دائم و سرگيجهآور اسب، اسب كه نه، جانور، دلش به هم ميخورد، چه رسد به اينكه بتواند بخوابد، و يك لحظه موهاي او را رها نميكرد، اما به تدريج آموخت كه اگر با تمام بدن خود را روي پشت جانور بياندازد، ميتواند دستهايش را رها كند و حتي گاهي چرت بزند. اولين بار كه اين كار را كرد، از موهاي مرطوب جانور و لرزش عضلات آن زير پوستش چندشش شد، اما فقط يكيدو بار نخست بود اين طوري بود، بعد به آن عادت كرد و هر روز زماني دراز ميخوابيد. اما براي قضاي حاجت هيچ راه مناسبي پيدا نكرد. چند روز خود را نگاه داشت و هيچ كاري نكرد، اما اواسط روز دوم ديد ديگر نميتواند مقاومت كند، و چون خود را رها كرد تا ادارش سرازير شود، احساس آرامشي كه رها شدن از فشار نيرومند دروني به او دست داد، چنان لذتبخش بود كه به خيس شدن پاهايش از گرمي ادرار اصلاً اهميتي نداد. به همين نحو به دفع مدفوع هم عادت كرد. خانه، زن و فرزندانش، اهالي روستاي زادگاهش، كشتزارهايي كه در آنها ميكاشت و درو ميكرد و آواز ميخواند، حالا ديگر خاطرات محو و گنگي بيش در ذهنش نبودند. روزهاي نخست، يعني روز نخست كه نه، بعد از آنكه توانست به امورات زندگياش نظمي بدهد، كوفتگي ميدان جنگ از تنش در رفت و زخمهايش اندكي التيام پيدا كرد و ديگر مثل روزهاي اول نميسوخت، به خانه فكر ميكرد. آرزو ميكرد جانور به سمت زادبومش برود، و يك روز از خواب بيدار ميشود ببيند جانور در مزرعهشان ايستاده و روستاييان به استقبالش آمدهاند. در خيال بچههايش را ميبوسيد و زنش را در آغوش ميكشيد. حتي از اين خيال احساسات جنسي در او بيدار ميشد و ناخواسته خود را به بدن جانور ميماليد و از تكان عضلات جانور ــ همان كه روزها اول از آنها چندشش ميشد ــ خوشش ميآمد، اما هرچه زمان ميگذشت اين فكر و خيالها كمتر ميشد. مدتي احساس ميكرد قيافه بچهها و زنش از خاطرش رفته است و آنها در خيالش چهره ندارند، اما در مجموع حالتي دوستداشتني داشتند. روز به روز موهومتر ميشدند. حتي مزرعه و دهشان. شك داشت اگر جانور گذرش به ده بيفتد اصلاً آن را بشناسد. و از اين موضوع خجالت ميكشيد. وجدانش ناراحت بود. و اين ناراحتي البته تنها به خاطر زن و بچهاش نبود. ياران همرزمش را هم داشت فراموش ميكرد. روزهاي نخست به شدت نگران بود كه از يارانش كه كشته شده و كه زنده مانده است، اما بعد از اينكه زماني دراز همچنان بر پشت جانور از دشتها و كوهها و جنگلها ميگذشت، ديگر به نظرش ميآمد كه اصلاً اهميتي ندارد كه مرده است و كه زنده است. اصلاً نميدانست خودش كيست. آنچه پيش از اين سفر بيپايان بود، ديگر چيز محو و گنگي شده بود و چيزي كه زنده و مهم بود حال او بود، كه خالي از لحظات شاد هم نبود. وقتي جانور تمام روز را در دشت زير آفتاب سوزان ميتاخت، با وجود اينكه از شاخوبرگ درختان جنگلي سايهباني براي خودش درست كرده بود كه اندكي از حرارت مستقيم خورشيد ميكاست، باز از گرما نفسش ميگرفت و له له ميزد. در چنين روزهايي، وقتي آفتاب آرام آرام در افق فرو ميرفت ــ و فرو رفتن گلوله سرخ آن به پشت زمين چه زيبا مينمود ــ و نسيمي خنكي وزيدن ميگرفت و شب چون مرهمي تن گرمش را نوازش ميداد، احساس آرامشي تمامي وجودش را فرا ميگرفت و در اين لحظات هيچ كم نداشت. به هنگام روزهاي سرد زمستاني هم گرماي بدن جانور نعمتي بود. خودش را تا آنجا كه ميتوانست به تن جانور ميچسباند، گاهي دستهايش را در گوشهاي جانور فرو ميكرد. جانور تكاني به خودش ميداد، اما ظاهراً اهميت زيادي نميداد. يا دستهايش را كمي پايين ميبرد تا بخار گرمي كه از دهان جانور بيرون ميآمد آنها را گرم كند. بارش باران يكي ديگر از خوشيهاي او بود. تمام تنش شسته ميشد، بدن جانور هم تميز ميشد، هر چند ديگر به تميزي اهميتي نميداد. قطرههاي آب را كه از روي گونههايش آرام فرو ميغلطيدند با تمام وجود حس ميكرد و چهرهاش را به سوي آسمان ميگرفت تا باران درست روي چشمهايش بخورد و آب از موهاي خيسش به روي بدن سبز جانور جاري شود. در اين لحظات حتي سرعت سرسام آور جانور را حس نميكرد. مدتها بود ديگر اصلاً موهاي آن را نميچسبيد. اعتماد به نفسي به دست آورده بود و ترديد نداشت كه به اين زوديها روي تن جانور نميلغزد. در اين لحظات ديگر گذشتهاي نبود، حالت سرخوشي و وجد بيپاياني بود و ديگر هيچ. ديگر نه برايش مهم بود جانور اسب است يا پلنگ يا گورخر، از يارانش كه مرده و كه زنده است، فرزندانش گرسنهاند يا سير، زنش كنار كه ميخوابد، و روستايشان را سيل برده يا تندر به آتش كشيده است. |
|